سپهرسپهر، تا این لحظه: 17 سال و 10 ماه و 26 روز سن داره

فرزندم سپهر

روز پدر مبارک

همسرم  عشقم را با تمام وجود به تو تقدیم میکنم من و سپهر بهترینها را برایت آرزو میکنیم بابا جون روزت مبارک خیلی دوست دارم ماچ     ...
25 خرداد 1390

گل پسرم تولدت مبارک

عزیز دلم امروز تولد پنجمین سالگیته .برات بهترینها رو آرزو میکنم.امیدوارم سراسر زندگیت پر از شادی و سلامتی باشه...راستی امشب برات یه مهمونی کوچیک گرفتم پارسا و آرین به همراه مامان و باباشون میاند امیدوارم بهت خوش بگذره .خودت اسرار داری که برای تولدت یه اسکوتر با شکل بنتن بخریم امیدوارم خوشت بیاد .مامان و بابا خیلی دوست دارند ماچ ماچچچچچچ ...
17 خرداد 1390

شروع یک زندگی پر از امید

گوگولی مامان من این سایت رو تازه پیدا کردم و میخوام که با کمک همدیگه دوستای خوبی پیدا کنیم و بعدها که این سایت ماندگار بود وقتی بزرگ شدی بخونیش و خاطرات رو با همدیگه مرور کنیم... یادمه اولین روزی که ببخشید شب بود که فهمیدم خدا تورو به من داده چون اینقدر حول بودم که تا فردا برای گرفتن جواب نتونستم صبر کنم برای همین تلفنی جواب رو گرفتم اونشب برای من و بابایی یه شب رویایی بودنمیدونی چه حالی میکردیم اون موقع ماه رمظان بود فرداش که به محل کارم رفتم چون نمیخواستم بگم که خدا تورو قراره بهمون بده برای همین گفتم که مریض شدم بیچاره آقای پرویزی (سرایدار)که خیلی مهربون بود خیلی به من میرسید از نان تازه گرفته تا چای و ... خلاصه روزها سپری میشدند و فقط ...
12 خرداد 1390

اولین کیف

سپهر جونم این عکس اولین کیفی که خریدی با انتخاب خودت و رفتیم خونه مامان جون اینا چون قرار بود بری مهدکودک ولی چون خیلی به مامان وابسته بودی هر مهدی که میبردمت یا میخواستی پیشت بمونم یا اینکه گریه میکردی و دلت نمیخواست اونجا بمونی..برای همین تا بعد از عید ٨٨ طول کشید تازه وقتی هم که رفتی کلی دردسر داشتم چون روز به روز وابستگیت بیشتر شده بود اما بالاخره در تاریخ ٨٨/٢/١موفق شدم تو یه مهد ماه تی تی ثبت نامت کنم معلمتون خیلی با نمک بود و مهربون.خیلی برات وقت گذاشت تا تونستی اونجارو بدون من بپذیری...هرچند هر روز که میشد میگفتی مامان تو پایین میشینی تا من تعطیل بشم؟منم میگفتم آره جیگرم .راستی توی همین مهد بود که با پارسا (همین دوست جون جونیت) آشنا ...
11 خرداد 1390

حرف دل ني ني كوچولو

خدا به ما انگشت داده – مامان میگه،«باچنگال غذابخور» خدا به ما صدا داده – مامان میگه،«جیغ نزن» مامان میگه،«کلم بخور،حبوبات و هویج بخور» ولی خدا به ما هوس بستنی شیره‌ای داده خدا به ما انگشت داده – مامان میگه،«دستمال بردار» خدا به ما آب گل آلود داده – مامان میگه،«شالاپ شولوپ نکن» مامان میگه،«ساکت باش،خوابه بابات» اما خدا به ما درسطل آشغال داده که میشه باهاش شترق صدا داد خدا به ما انگشت داده – مامان میگه،«باید دستکش هات رو دست کنی» خدا به ما بارون داده – مامان میگه،«مبادا خیس بشی» مامان میخواد که ما م...
10 خرداد 1390

خداجون

هوا گرفته بود;باران میبارید کودکی آهسته گفت: خداجون گریه نکن درست میشه...
9 خرداد 1390
1